منتظر

مريم رييس دانا
raeisdana@yahoo.com

چهار ساعت از نيمه شب گذشته ,‌ به زور قرص واليوم و شعر و كتاب توانسته بود بخوابد . قرص خوابش كرده بود ولي آرام اش نه , و حالا دلش از گرسنگي مالش مي رفت . دهانش خشك و حالت تهوع داشت و ضربآهنگ زنيكه ي بي شعور در گوشش تكرار مي شد .
در آيينه ي دستشويي خودش را پير , بي نشاط و بي طراوت ديد با چشماني پف آلود و ريز شده . چشم هايي كه روزگاري نه خيلي پيش مي توانست آتش عشق و هوس را در دل هر مرد جواني بيدار كند , حالا بي فروغ , بي آرام , خسته , پف آلود , خواب نديده , خسته از گريه ها و انتظارهاي بي اميد شبانه بود . سرش سنگين ,‌ تنش خسته و دلش سخت شكسته بود .
شب پيش را مثل اغلب شب ها در اين چهار سال گذشته به تنهايي به صبح رسانده و چشم انتظار شوهرش مانده بود كه بيايد . در اين چهار سال هر جا را كه گفته بود مي رود به دنبالش رفته و نيافته بودش ؛ تا اين كه فلق نزده پيدايش مي شد . نبايد سؤالي مي شد تا پاسخي بدهد والا نرگس ناسزاهايي مي شنيد كه هر بار بيش تر , جديدتر و وقيح تر مي شد .
هوا گرم و تنش خيس از عرق و دهانش تلخ بود ,‌ رفت و پشت ميز كارش نشست . بر كاغذ نوشت : زنيكه ء بي شعور , زنيكه ي بي شعور ,‌ زني كه ء بي شعور , زني كه ي بي شعور , زنيكه ء بيشعور ,‌ زنيكه ي بيشعور ,‌ زني كه ي بيشعور , زني كه ي بيشعور . با خودش گفت : ‌هشت نوع رسم الخط ولي يك گويش و يك تآثير . تآثير انزجار , تآثير نفرت ,‌ تآثير كدورت و سنگيني در قلب و تآثير مزاحمت در سر .
بلند شد و آبي نوشيد . انگار يكي چنگ مي انداخت تو شكمش و مي خواست معده اش را از جا بكند . ترش كرد . از بند بند وجودش عرق مي ريخت . در بالكن را گشود و به حياط نگاهي انداخت . ماشين شوهرش محمدرضا زير سايه ي چنارها پارك شده بود . برگشت و بر كاناپه ي شوهرش نشست و به خانه ي محمدرضا نگاه كرد . در اين چهار سال هميشه شنيده بود “ مال من , مال من , ماشين من , خانه ي من ,‌ اثاث من ,‌ هيچ وقت ضمير“ ما ” را نشنيده بود .
خانه ي شوهر دو اتاق داشت . يكي براي خواب و ديگري براي نشستن و نوشتن و خوردن و حالا محمدرضا در آن يك خوابيده و نرگس در اين يك نشسته . ديشب نخواسته بود كه شوهر كنارش بخوابد , مدت ها بود كه اين طور مي خواست . به او تعرض مي شد , بسيار ظريف و به نام معتبر و قانوني زناشويي . اما چه زني ! چه شويي ! كه فقط آهش برايش مانده بود , كه چهار صبح بيايد كنارش و از خواب بيدارش كند و بعد از آن همه زخم زدن هايش با تجاوزي بسيار ظريف كه به هيچ دادگاهي نمي شد شكايت كرد خاك تو سري اش را بكند و آن وقت كونش را بهش بكند و بخوابد , مثل يك توالت .
پيرهن خوابش از عرق چسبيده بود به تن ظريف و نازكش . به سر و صورتش آب سرد زد تا بلكه حالش جا بيايد , اما امان از حالي كه رفت كه ديگر به اين سادگي ها برنمي گردد . چند جرعه آب يخ نوشيد تا جگرش خنك شود , اما دلش چنان سوخته بود كه هيچ كوه يخي نمي توانست خنكش كند . دوباره روي كاناپه كنار بالكن نشست , سرش را بالا و پستان هاي برجسته و جوانش را در دست گرفت و فشار داد , آهي كشيد . چه قدر دلش مي خواست الآن كودكي اين سينه را به دندان بگيرد و شير بنوشد ؛ ولي محمدرضا نگذاشته بود , گفته بود تو كون گشاد هستي و بهتر است صاحب بچه نشوي ,‌ چون تو عرضه ي بچه دار شدن نداري . مسئوليت بچه با مادر است و نه پدر . اگر چنين است چرا نگذاشته بود نسرين از او صاحب بچه اي شود و نسرين رهايش كرده و رفته بود , چرا اولش با فكرهاي من مخالفت نكرده بود و بعد عوض شد ,‌ چرا وسط راه برگشت ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا بازي ام داد ؟
بلند شد و با طمانينه و صبر به جزء جزء خانه نگاه كرد , لباس هايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت . چهل و پنچ درجه گرماي شهريور ماه و اوج داغي هوا . دود ,‌گرما و كام تلخ , چه قدر كلافه كننده و طاقت فرسا .

شب قبل ساعت نه بود كه از اداره به خانه رسيد . از كوچه و دم در حياط , مثل تمام شب هاي ديگر در اين چهار سال ‌به تك پنچره خانه نگاه كرده بود تا ببيند چراغش روشن است و ذوق كند و ببيند كسي در خانه به انتظارش است , ولي هيچ وقت پاسخي به اين نيازش داده نشده بود , ‌يا اگر هم شوهر حضور مي داشت به محض آمدن نرگس مي گفت ‌:
ـ فلاني تلفن كرده , امشب مهمانم .
و ميان نگاه هاي گيج و مات نرگس مي رفت و او را با هزاران سؤال و درد تنها مي گذاشت . چه بيهوده فكر مي كرد كه محمدرضا مي تواند تنهايي هايش را پر كند . محمدرضا , تنهاي گرفتاري بود كه با درون خودش در جنگ بود , پس چه گونه مي توانست به ديگري بينديشد . او نتوانسته بود از فرديت خودش رها شود . او تنها مانده ي طرد شده اي بود كه چشمه محبت در وجودش خشكيده بود . او محروم از نعمت دوست داشتن و دوست داشته شدن بود .
عشق بركت زندگي است و محمدرضا اين را نداشت .
ديشب وقتي رسيد ‌, چاي و شامي آماده كرده و ساعت شده بود ده . كتابي دست گرفته و بعد بي حوصله به گوشه اي پرتش كرده بود . گوشش از سكوت سنگين خانه و تيك تاك ساعت ديواري داشت كر مي شد و تاريكي مثل بختكي بر خانه افتاده بود . نگاهش به ساعت افتاد كه يازده را نشان مي داد . دلش از گرسنگي ضعف مي رفت ,‌ ولي اظطراب و دل شوره , شك و ترديد و انتظار كلافه و بي قرارش كرده بود . چندين بار به سراغ تلفن رفته و گوش داده بود . بوق مي زد , ‌پس سالم است . باز هم صبر و صبر و صبر و ساعت شده بود دوازده . خواسته بود مثل هميشه خانه ي دوستاني را بگيرد كه در اين چهار سال گفته بود به آن جا مي رود و نرگس تماس گرقته بود و آن ها گفته بودند :‌‌
“ نه , آقاي دكتر اين جا نيامده . ” , اما منصرف شده و گوشي را گذاشته بود . خون در رگ هايش مي جوشيد و كم مانده بود كه پاره شوند . اگر مي آمد و مي فهميد تلفن كاري شده دعوا و مرافعه راه مي انداخت : “ يعني من حق ندارم با دوستانم باشم ؟ و تو بايد مدام مرا تعقيب كني ؟ ”
دلش غش مي رفت , دهانش تلخ و قلبش به شدت مي تپيد . يك بامداد شد . لقمه اي غذا به دهان گذاشت ,‌ به سختي از گلويش پايين رفت , تيغي بود كه قورت داد . بغض حنجره اش را پاره مي كرد . كمي آب نوشيد و تلويزيون را روشن كرد . سربازان اسير , اسير فرماندگان و رهبران جنگ , موجودات هميشه محكوم , محكوم به هميشه جنگيدن , هميشه كشتن و هميشه كشته شدن , هميشه اسير كردن و هميشه اسير شدن . به اسارت آن ها و خودش و مظلوميت خودش و آن ها اشك ريخت .
ساعت دو بامداد نرگس با شنيدن صدا و عبور هر ماشين از كوچه به ايوان مي رفت و نگاه مي كرد . دوباره چه دروغي مي خواهد سرهم كند ؟
بالاخره صداي پايش را از راه پله ها شنيد , كليد توي قفل چرخيد و در باز شد .
سردش شد . استخوان هاش مي لرزيد , دست هاش مي لرزيد , زبانش را بي اختيار ميان دندان هاش فشار مي داد و دندان هاش روي هم كليد شده بود . شقيقه هاش از فشار دندان ها تير مي كشيد . گلويش خشك و آب دهانش را كه قورت مي داد بيخ گلويش مثل براده هاي يخ تيغ تيغ و سوزن سوزن مي شد .
محمدرضا آمده بود تو و چيزي در دستش , نرگس فقط او را مي ديد , به نرگس گفته بود :
ـ سلا م .
ـ كجا بودي ؟
ـ هنوز بيداري ؟
ـ مگر بدون خبري از تو خوابم مي برد ؟
ـ آخه چرا عزيزم ؟ مي خوابيدي .
ـ چه طور ؟ حق ندارم بدونم كجا بودي ؟
ـ بيا اين ماهي سفيد رو بگير . براي تو آوردم . دكتر ندايي داده .
ـ پس آن جا بودي .
ـ آره عزيزم ,‌چه قدر هم از تو حرف زديم .
ـ حداقل تلفن مي كردي .
ـ خراب بود .
ـ از بيرون تلفن مي كردي .
ـ مي دوني اصلاَ متوجه نبوديم , بحث مان داغ بود , يكهو ديدم ساعت يك است .
ـ ولي الآن سه صبح است .
ـ خب , آره بايد ببخشي . بحث جالبي بود . درباره ي عشق , درباره ي تو . دست كم يك ساعتي فقط راجع به تو حرف زديم .
ـ معشوق را ساعت ها و شب ها در خانه تنها مي گذاري , بعد با يكي ديگر و در خلوت درباره اش حرف مي زنيد و بحث مي كنيد ؟
ـ حالا چرا دوباره اين قدر پيله مي كني ؟
ـ پيله مي كنم ؟ چرا هر وقت مي آم باهات حرف بزنم اين طور مي كني ؟ تا كي بايد اين زندگي اين شكلي باشد ؟
ـ ناراحتي , هري , ‌برو خانه ي مادرت .
ـ پس عشق يعني اين .
ـ خفه شو .
ـ كيا بودن ؟
ـ نادر هم بود . يكي از شعرهاش را هم خواند .
ـ دود چي ؟
ـ باز هم شروع كردي ؟ گيرم دودي هم بوده باشد , تفريحي است . نگران نباش .
دست چپ نرگس يخ كرده بود , تمام وجودش مي لرزيد , دندان هاش به هم مي خورد . دست چپش لمس شد .
ـ محمدرضا ببين با من چه مي كني ؟
محمدرضا دست نرگس را گرفته و ماساژي داده و با بي حوصلگي گفته بود :
ـ چيز مهمي نيست , حتماَ عصبي شده اي , يكي دو تا قرص اعصاب بخور .
محمدرضا لباس خانه تن كرده و پشت ميز كارش نشسته بود , و نرگس در تنهايي و تاريكي روي كاناپه نشسته بود . چشمش به پيرهن سبز شوهر افتاد كه لحظه اي پيش به جارختي آويزانش كرده بود . در تاريكي جيب هاي پيرهن را كاويد و بالاخره پيدا كرد ,‌ چيزي را كه چهار سال به دنبالش مي گشت و شوهر هميشه كتمان مي كرد . تپش قلبش بالا رفت . چه قدر دلش مي خواست كه حالا مرده بود . چه قدر دلش مي خواست كه اشتباه كرده بود و چنين چيزي وجود نداشت . شوهر يكهو بالا سرش سبز شده و دو سيلي محكم به صورتش زده و گفته بود :‌
ـ زنيكه ي بيشعور , مگه تو بازجو يا پليس هستي كه مدام مرا تعقيب و تفتيش مي كني ؟
نرگس گفته بود :‌
ـ چه طور توانستي چهار سال به من دروغ بگي ؟
شوهر گفته بود :‌
ـ ناراحتي ؟ هان ! خب ياالله لباس هات را بردار تا ببرمت تنگ دل ننه ات , اگر شرف داري نمان .
نرگس نتوانسته بود حتي يك كلمه حرف بزند . شوكه شده بود ,‌ از اين همه بي شرافتي ,‌ بي شرافتي به نام صداقت و روشنفكري . رفته بود تو اتاق خواب و در تاريكي دراز كشيده بود بلكه
خوابش ببرد , ولي نشده بود ,‌ پاشده بود ,‌ واليوم خورده و دراز كشيده بود . فكر كرده بود نكند بيايد سراغش و بگويد : “ بيداري عزيزم ؟ ” چندشش شده بود . عشق بازي اشان كثيف ترين عشق بازي هاي دنيا بود . پا شد تشكي كنار تخت انداخت و رويش دراز كشيد . خواب توي سرش مي آمد ولي به چشمانش كه مي رسيد فرار مي كرد . غلت و واغلت مي خورد ,‌ فايده نداشت , تو جاش نشست . غصه ها از تو دلش جمع شد و آمد بالا , تيغ بغض در گلو نفسش را بند آورده بود . بغض و غصه قطره قطره هاي اشك شدند كه از چشم هاي سياه درشتش سرريز شدند . در تاريكي و نيمه خواب نيمه بيداري صداي پايش را شنيد و بعد خش خش ملافه را .
چشم كه باز كرد يك بعد از ظهر بود . سعي كرد دوباره بخوابد ولي توان خوابيدن نداشت . نه اين كه خوابش نمي آمد , نه , از بس كه مغزش مي خواست فكر كند . بلند شد , آبي به صورت زد و آب سردي نوشيد ,‌ از بالكن به حياط نگاه كرد ,‌روي كاناپه نشست , حلقه ي ننگين وصلت را از انگشتش درآورد و روي ميز گذاشت. لباس بيرون پوشيد و در هواي داغ چهل وپنج درجه ي شهريور ماه , تو زل آفتاب از خانه بيرون رفت . از تمام تنش عرق مي ريخت . حالت تهوع داشت ,‌ به كوچه كه رسيد استفراغ كرد , همه ي آن چهار سال را بيرون ريخت . سر كوچه نسيم خنكي به صورتش خورد . حالش بهتر شده بود , به سبكي قدم برمي داشت .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30282< 18


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي