چهار ساعت از نيمه شب گذشته , به زور قرص واليوم و شعر و كتاب توانسته بود بخوابد . قرص خوابش كرده بود ولي آرام اش نه , و حالا دلش از گرسنگي مالش مي رفت . دهانش خشك و حالت تهوع داشت و ضربآهنگ زنيكه ي بي شعور در گوشش تكرار مي شد . در آيينه ي دستشويي خودش را پير , بي نشاط و بي طراوت ديد با چشماني پف آلود و ريز شده . چشم هايي كه روزگاري نه خيلي پيش مي توانست آتش عشق و هوس را در دل هر مرد جواني بيدار كند , حالا بي فروغ , بي آرام , خسته , پف آلود , خواب نديده , خسته از گريه ها و انتظارهاي بي اميد شبانه بود . سرش سنگين , تنش خسته و دلش سخت شكسته بود . شب پيش را مثل اغلب شب ها در اين چهار سال گذشته به تنهايي به صبح رسانده و چشم انتظار شوهرش مانده بود كه بيايد . در اين چهار سال هر جا را كه گفته بود مي رود به دنبالش رفته و نيافته بودش ؛ تا اين كه فلق نزده پيدايش مي شد . نبايد سؤالي مي شد تا پاسخي بدهد والا نرگس ناسزاهايي مي شنيد كه هر بار بيش تر , جديدتر و وقيح تر مي شد . هوا گرم و تنش خيس از عرق و دهانش تلخ بود , رفت و پشت ميز كارش نشست . بر كاغذ نوشت : زنيكه ء بي شعور , زنيكه ي بي شعور , زني كه ء بي شعور , زني كه ي بي شعور , زنيكه ء بيشعور , زنيكه ي بيشعور , زني كه ي بيشعور , زني كه ي بيشعور . با خودش گفت : هشت نوع رسم الخط ولي يك گويش و يك تآثير . تآثير انزجار , تآثير نفرت , تآثير كدورت و سنگيني در قلب و تآثير مزاحمت در سر . بلند شد و آبي نوشيد . انگار يكي چنگ مي انداخت تو شكمش و مي خواست معده اش را از جا بكند . ترش كرد . از بند بند وجودش عرق مي ريخت . در بالكن را گشود و به حياط نگاهي انداخت . ماشين شوهرش محمدرضا زير سايه ي چنارها پارك شده بود . برگشت و بر كاناپه ي شوهرش نشست و به خانه ي محمدرضا نگاه كرد . در اين چهار سال هميشه شنيده بود “ مال من , مال من , ماشين من , خانه ي من , اثاث من , هيچ وقت ضمير“ ما ” را نشنيده بود . خانه ي شوهر دو اتاق داشت . يكي براي خواب و ديگري براي نشستن و نوشتن و خوردن و حالا محمدرضا در آن يك خوابيده و نرگس در اين يك نشسته . ديشب نخواسته بود كه شوهر كنارش بخوابد , مدت ها بود كه اين طور مي خواست . به او تعرض مي شد , بسيار ظريف و به نام معتبر و قانوني زناشويي . اما چه زني ! چه شويي ! كه فقط آهش برايش مانده بود , كه چهار صبح بيايد كنارش و از خواب بيدارش كند و بعد از آن همه زخم زدن هايش با تجاوزي بسيار ظريف كه به هيچ دادگاهي نمي شد شكايت كرد خاك تو سري اش را بكند و آن وقت كونش را بهش بكند و بخوابد , مثل يك توالت . پيرهن خوابش از عرق چسبيده بود به تن ظريف و نازكش . به سر و صورتش آب سرد زد تا بلكه حالش جا بيايد , اما امان از حالي كه رفت كه ديگر به اين سادگي ها برنمي گردد . چند جرعه آب يخ نوشيد تا جگرش خنك شود , اما دلش چنان سوخته بود كه هيچ كوه يخي نمي توانست خنكش كند . دوباره روي كاناپه كنار بالكن نشست , سرش را بالا و پستان هاي برجسته و جوانش را در دست گرفت و فشار داد , آهي كشيد . چه قدر دلش مي خواست الآن كودكي اين سينه را به دندان بگيرد و شير بنوشد ؛ ولي محمدرضا نگذاشته بود , گفته بود تو كون گشاد هستي و بهتر است صاحب بچه نشوي , چون تو عرضه ي بچه دار شدن نداري . مسئوليت بچه با مادر است و نه پدر . اگر چنين است چرا نگذاشته بود نسرين از او صاحب بچه اي شود و نسرين رهايش كرده و رفته بود , چرا اولش با فكرهاي من مخالفت نكرده بود و بعد عوض شد , چرا وسط راه برگشت ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا بازي ام داد ؟ بلند شد و با طمانينه و صبر به جزء جزء خانه نگاه كرد , لباس هايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت . چهل و پنچ درجه گرماي شهريور ماه و اوج داغي هوا . دود ,گرما و كام تلخ , چه قدر كلافه كننده و طاقت فرسا .
شب قبل ساعت نه بود كه از اداره به خانه رسيد . از كوچه و دم در حياط , مثل تمام شب هاي ديگر در اين چهار سال به تك پنچره خانه نگاه كرده بود تا ببيند چراغش روشن است و ذوق كند و ببيند كسي در خانه به انتظارش است , ولي هيچ وقت پاسخي به اين نيازش داده نشده بود , يا اگر هم شوهر حضور مي داشت به محض آمدن نرگس مي گفت : ـ فلاني تلفن كرده , امشب مهمانم . و ميان نگاه هاي گيج و مات نرگس مي رفت و او را با هزاران سؤال و درد تنها مي گذاشت . چه بيهوده فكر مي كرد كه محمدرضا مي تواند تنهايي هايش را پر كند . محمدرضا , تنهاي گرفتاري بود كه با درون خودش در جنگ بود , پس چه گونه مي توانست به ديگري بينديشد . او نتوانسته بود از فرديت خودش رها شود . او تنها مانده ي طرد شده اي بود كه چشمه محبت در وجودش خشكيده بود . او محروم از نعمت دوست داشتن و دوست داشته شدن بود . عشق بركت زندگي است و محمدرضا اين را نداشت . ديشب وقتي رسيد , چاي و شامي آماده كرده و ساعت شده بود ده . كتابي دست گرفته و بعد بي حوصله به گوشه اي پرتش كرده بود . گوشش از سكوت سنگين خانه و تيك تاك ساعت ديواري داشت كر مي شد و تاريكي مثل بختكي بر خانه افتاده بود . نگاهش به ساعت افتاد كه يازده را نشان مي داد . دلش از گرسنگي ضعف مي رفت , ولي اظطراب و دل شوره , شك و ترديد و انتظار كلافه و بي قرارش كرده بود . چندين بار به سراغ تلفن رفته و گوش داده بود . بوق مي زد , پس سالم است . باز هم صبر و صبر و صبر و ساعت شده بود دوازده . خواسته بود مثل هميشه خانه ي دوستاني را بگيرد كه در اين چهار سال گفته بود به آن جا مي رود و نرگس تماس گرقته بود و آن ها گفته بودند : “ نه , آقاي دكتر اين جا نيامده . ” , اما منصرف شده و گوشي را گذاشته بود . خون در رگ هايش مي جوشيد و كم مانده بود كه پاره شوند . اگر مي آمد و مي فهميد تلفن كاري شده دعوا و مرافعه راه مي انداخت : “ يعني من حق ندارم با دوستانم باشم ؟ و تو بايد مدام مرا تعقيب كني ؟ ” دلش غش مي رفت , دهانش تلخ و قلبش به شدت مي تپيد . يك بامداد شد . لقمه اي غذا به دهان گذاشت , به سختي از گلويش پايين رفت , تيغي بود كه قورت داد . بغض حنجره اش را پاره مي كرد . كمي آب نوشيد و تلويزيون را روشن كرد . سربازان اسير , اسير فرماندگان و رهبران جنگ , موجودات هميشه محكوم , محكوم به هميشه جنگيدن , هميشه كشتن و هميشه كشته شدن , هميشه اسير كردن و هميشه اسير شدن . به اسارت آن ها و خودش و مظلوميت خودش و آن ها اشك ريخت . ساعت دو بامداد نرگس با شنيدن صدا و عبور هر ماشين از كوچه به ايوان مي رفت و نگاه مي كرد . دوباره چه دروغي مي خواهد سرهم كند ؟ بالاخره صداي پايش را از راه پله ها شنيد , كليد توي قفل چرخيد و در باز شد . سردش شد . استخوان هاش مي لرزيد , دست هاش مي لرزيد , زبانش را بي اختيار ميان دندان هاش فشار مي داد و دندان هاش روي هم كليد شده بود . شقيقه هاش از فشار دندان ها تير مي كشيد . گلويش خشك و آب دهانش را كه قورت مي داد بيخ گلويش مثل براده هاي يخ تيغ تيغ و سوزن سوزن مي شد . محمدرضا آمده بود تو و چيزي در دستش , نرگس فقط او را مي ديد , به نرگس گفته بود : ـ سلا م . ـ كجا بودي ؟ ـ هنوز بيداري ؟ ـ مگر بدون خبري از تو خوابم مي برد ؟ ـ آخه چرا عزيزم ؟ مي خوابيدي . ـ چه طور ؟ حق ندارم بدونم كجا بودي ؟ ـ بيا اين ماهي سفيد رو بگير . براي تو آوردم . دكتر ندايي داده . ـ پس آن جا بودي . ـ آره عزيزم ,چه قدر هم از تو حرف زديم . ـ حداقل تلفن مي كردي . ـ خراب بود . ـ از بيرون تلفن مي كردي . ـ مي دوني اصلاَ متوجه نبوديم , بحث مان داغ بود , يكهو ديدم ساعت يك است . ـ ولي الآن سه صبح است . ـ خب , آره بايد ببخشي . بحث جالبي بود . درباره ي عشق , درباره ي تو . دست كم يك ساعتي فقط راجع به تو حرف زديم . ـ معشوق را ساعت ها و شب ها در خانه تنها مي گذاري , بعد با يكي ديگر و در خلوت درباره اش حرف مي زنيد و بحث مي كنيد ؟ ـ حالا چرا دوباره اين قدر پيله مي كني ؟ ـ پيله مي كنم ؟ چرا هر وقت مي آم باهات حرف بزنم اين طور مي كني ؟ تا كي بايد اين زندگي اين شكلي باشد ؟ ـ ناراحتي , هري , برو خانه ي مادرت . ـ پس عشق يعني اين . ـ خفه شو . ـ كيا بودن ؟ ـ نادر هم بود . يكي از شعرهاش را هم خواند . ـ دود چي ؟ ـ باز هم شروع كردي ؟ گيرم دودي هم بوده باشد , تفريحي است . نگران نباش . دست چپ نرگس يخ كرده بود , تمام وجودش مي لرزيد , دندان هاش به هم مي خورد . دست چپش لمس شد . ـ محمدرضا ببين با من چه مي كني ؟ محمدرضا دست نرگس را گرفته و ماساژي داده و با بي حوصلگي گفته بود : ـ چيز مهمي نيست , حتماَ عصبي شده اي , يكي دو تا قرص اعصاب بخور . محمدرضا لباس خانه تن كرده و پشت ميز كارش نشسته بود , و نرگس در تنهايي و تاريكي روي كاناپه نشسته بود . چشمش به پيرهن سبز شوهر افتاد كه لحظه اي پيش به جارختي آويزانش كرده بود . در تاريكي جيب هاي پيرهن را كاويد و بالاخره پيدا كرد , چيزي را كه چهار سال به دنبالش مي گشت و شوهر هميشه كتمان مي كرد . تپش قلبش بالا رفت . چه قدر دلش مي خواست كه حالا مرده بود . چه قدر دلش مي خواست كه اشتباه كرده بود و چنين چيزي وجود نداشت . شوهر يكهو بالا سرش سبز شده و دو سيلي محكم به صورتش زده و گفته بود : ـ زنيكه ي بيشعور , مگه تو بازجو يا پليس هستي كه مدام مرا تعقيب و تفتيش مي كني ؟ نرگس گفته بود : ـ چه طور توانستي چهار سال به من دروغ بگي ؟ شوهر گفته بود : ـ ناراحتي ؟ هان ! خب ياالله لباس هات را بردار تا ببرمت تنگ دل ننه ات , اگر شرف داري نمان . نرگس نتوانسته بود حتي يك كلمه حرف بزند . شوكه شده بود , از اين همه بي شرافتي , بي شرافتي به نام صداقت و روشنفكري . رفته بود تو اتاق خواب و در تاريكي دراز كشيده بود بلكه خوابش ببرد , ولي نشده بود , پاشده بود , واليوم خورده و دراز كشيده بود . فكر كرده بود نكند بيايد سراغش و بگويد : “ بيداري عزيزم ؟ ” چندشش شده بود . عشق بازي اشان كثيف ترين عشق بازي هاي دنيا بود . پا شد تشكي كنار تخت انداخت و رويش دراز كشيد . خواب توي سرش مي آمد ولي به چشمانش كه مي رسيد فرار مي كرد . غلت و واغلت مي خورد , فايده نداشت , تو جاش نشست . غصه ها از تو دلش جمع شد و آمد بالا , تيغ بغض در گلو نفسش را بند آورده بود . بغض و غصه قطره قطره هاي اشك شدند كه از چشم هاي سياه درشتش سرريز شدند . در تاريكي و نيمه خواب نيمه بيداري صداي پايش را شنيد و بعد خش خش ملافه را . چشم كه باز كرد يك بعد از ظهر بود . سعي كرد دوباره بخوابد ولي توان خوابيدن نداشت . نه اين كه خوابش نمي آمد , نه , از بس كه مغزش مي خواست فكر كند . بلند شد , آبي به صورت زد و آب سردي نوشيد , از بالكن به حياط نگاه كرد ,روي كاناپه نشست , حلقه ي ننگين وصلت را از انگشتش درآورد و روي ميز گذاشت. لباس بيرون پوشيد و در هواي داغ چهل وپنج درجه ي شهريور ماه , تو زل آفتاب از خانه بيرون رفت . از تمام تنش عرق مي ريخت . حالت تهوع داشت , به كوچه كه رسيد استفراغ كرد , همه ي آن چهار سال را بيرون ريخت . سر كوچه نسيم خنكي به صورتش خورد . حالش بهتر شده بود , به سبكي قدم برمي داشت .
|